وقتی خورشید طلوع می کند
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:41 :: نويسنده : یک دوست

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش

هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و ابرها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.

سهراب سپهری
 

نظرات (7)
جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:16 :: نويسنده : یک دوست

 

ـ مامان! یه سوال بپرسم؟

 

زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .

 

- مامان خدا زرده ؟!!

 

زن سر جلو برد: چطور؟!

 

- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !

 

- خوب تو بهش چی گفتی؟

 

- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!!

 

مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟

 

زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...

 

 چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟

 

دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...

 

زن به چشمان بی فروغ  و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...

 

نظرات (1)
جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : یک دوست

اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه

 


گفتم : چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

 


گفت: . . .

 


گفتم: یعنی چی؟

 


گفت: دارم میمیرم

 


گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

 


گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد

 


گفتم: خدا کریمه، انشاءالله که بهت سلامتی میده

 


با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

 


فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گولش زد. گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟


گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم. کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟

 


خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم ،اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه!

 


سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم ، ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم . مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم.

 


الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز وخوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن رو قبول میکنه؟

 


گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزن

 


آرام آرام خدا حافظی کرد و داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟

 


گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

 


یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟

 


گفت: بیمار نیستم!

 


هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

 


گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!

 

خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

 

نظرات (0)
جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:2 :: نويسنده : یک دوست

روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهاى آنها نگاه مى‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایى را که توسط پیک‌ها از زمین مى‌رسند، باز مى‌کنند و داخل جعبه مى‌گذارند.

مرد از فرشته‌ها پرسید: شما چه‌کار مى‌کنید؟ فرشته در حالى که داشت نامه‌اى را باز مى‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست‌هاى مردم را، تحویل مى‌گیریم.

مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مى‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایى به زمین مى‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چه‌کار مى‌کنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمت‌هاى خداوند را براى بندگان به زمین مى‌فرستیم.

مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است!

مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مى‌دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مى‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند :

«خدایاشکر»

نظرات (0)
پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : یک دوست

موشی از شکاف دیواری کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز کردند . یعنی :چه غذایی داخلش بود؟؟"

وقتی فهمید که محتوای جعبه چیزی نیست مگر تله موش،ترس وجودش را فرا گرفت . به سمت حیاط مزرعه که می رفت داد زد:تله موش تو خونه است.

او از این طریق می خواست به همه اخطار بدهد. مرغک قد قد کرد و پنجه ای به زمین کشید بعد سرش را بلند کرد و گفت:آقا موشه! بیچاره این تویی که باید نگران باشی ، این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد من که توی تله نمی افتم.

موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خونه است.

خوک از سر همدردی گفت:واقعا متاسفم آقای موش اما من کاری به جز دعا از دستم بر نمیاد .مطمئن باشید که در دعا شما را فراموش نمی کنم.

موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت :عجبآقا موشه یک تله موش!!!! به نظرت خطری من را تهدید می کند احمق جان؟؟؟

موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبه رو شود.

همان شب صدایی در خانه به گوش رسید . مثل صدای تله موشی که طعمه در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیبند چه چیزی  به تله افتاده است.

اتاق تاریک بود و او ندید چه چیزی به تله افتاده است  از قضا یک مار سمی دمش به تله گیر کرده بود . مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی درنگ او را به بیمارستان رساند.

وقتی به خانه برگشت همسرش هنوز تب داشت . خوب ، همه می داند دوای تب سوپ جوجه تازه است.

از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت به همین دلیل دوستان و آشنایان مدام به عیادت او می آمدند .

کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت.

همسر کشاورز در گذشت  . افراد بسیاری در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند . کشاورز برای تهیه غذای آنها گاو را هم سر برید.

 

 

 

دفعه بعدی که شنیدی کسی مشکل داره و فکر کردی به تو مربوط نمیشه به یاد داشته باش وقتی چیزی ظعیف ترین ما را تهدید می کند همه ما در خطریم.

نظرات (2)
پيوندها
  • اون بالا ها
  • تبادل لینک
  • ساعت رومیزی ایینه ای
  • رقص نور لیزری موزیک

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اون بالا بالا ها و آدرس زهراگلی.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 14
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 20200
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی