وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان بزرگ بود
ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .
- مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!!
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...
زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ... جمعه 30 فروردين 1392برچسب:, :: 10:8 :: نويسنده : یک دوست
اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟ باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...
روزى، مردى خواب عجیبى دید! دید که پیش فرشتههاست و به کارهاى آنها نگاه مىکند. هنگام ورود، دسته بزرگى از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایى را که توسط پیکها از زمین مىرسند، باز مىکنند و داخل جعبه مىگذارند. مرد از فرشتهها پرسید: شما چهکار مىکنید؟ فرشته در حالى که داشت نامهاى را باز مىکرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواستهاى مردم را، تحویل مىگیریم. مرد کمى جلوتر رفت، باز تعدادى از فرشتگان را دید که کاغذهایى را داخل پاکت مىگذارند و آنها را توسط پیکهایى به زمین مىفرستند. مرد پرسید: شماها چهکار مىکنید؟ یکى از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است؛ ما الطاف و رحمتهاى خداوند را براى بندگان به زمین مىفرستیم. مرد کمى جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است! مرد باتعجب پرسید: شما چرا بیکارید؟! فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمى که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولى فقط عده بسیار کمى جواب مىدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه مىتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند : «خدایاشکر» پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 8:52 :: نويسنده : یک دوست
موشی از شکاف دیواری کشاورز و همسرش را دید که بسته ای را باز کردند . یعنی :چه غذایی داخلش بود؟؟" وقتی فهمید که محتوای جعبه چیزی نیست مگر تله موش،ترس وجودش را فرا گرفت . به سمت حیاط مزرعه که می رفت داد زد:تله موش تو خونه است. او از این طریق می خواست به همه اخطار بدهد. مرغک قد قد کرد و پنجه ای به زمین کشید بعد سرش را بلند کرد و گفت:آقا موشه! بیچاره این تویی که باید نگران باشی ، این ماجرا هیچ ربطی به من ندارد من که توی تله نمی افتم. موش رو به خوک کرد و گفت: تله موش تو خونه است. خوک از سر همدردی گفت:واقعا متاسفم آقای موش اما من کاری به جز دعا از دستم بر نمیاد .مطمئن باشید که در دعا شما را فراموش نمی کنم. موش سراغ گاو رفت و او در پاسخ گفت :عجبآقا موشه یک تله موش!!!! به نظرت خطری من را تهدید می کند احمق جان؟؟؟ موش سرافکنده و غمگین به خانه برگشت تا یکه و تنها با تله موش کشاورز روبه رو شود. همان شب صدایی در خانه به گوش رسید . مثل صدای تله موشی که طعمه در آن افتاده باشد. همسر کشاورز با عجله بیرون دوید تا ببیبند چه چیزی به تله افتاده است. اتاق تاریک بود و او ندید چه چیزی به تله افتاده است از قضا یک مار سمی دمش به تله گیر کرده بود . مار همسر کشاورز را گزید. کشاورز بی درنگ او را به بیمارستان رساند. وقتی به خانه برگشت همسرش هنوز تب داشت . خوب ، همه می داند دوای تب سوپ جوجه تازه است. از این رو کشاورز چاقویش را برداشت و به حیاط رفت تا اصلی ترین ماده سوپ را تهیه کند. بیماری همسرش بهبود نیافت به همین دلیل دوستان و آشنایان مدام به عیادت او می آمدند . کشاورز برای تهیه غذای آنها خوک را هم کشت. همسر کشاورز در گذشت . افراد بسیاری در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند . کشاورز برای تهیه غذای آنها گاو را هم سر برید.
دفعه بعدی که شنیدی کسی مشکل داره و فکر کردی به تو مربوط نمیشه به یاد داشته باش وقتی چیزی ظعیف ترین ما را تهدید می کند همه ما در خطریم. پيوندها
|
|||||||||||||||||||
![]() |