وقتی خورشید طلوع می کند
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : یک دوست

 

بلیط لطفا!!!

سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا.»

نظرات (7)
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : یک دوست

یک کنسرت ساحلی به دلیل عدم موفقیت در جلب استقبال مردم در آستانه ی ور شکستگی بود,خصوصا که در مطبوعات محلی هم هیچ گونه اظهار نظری راجع به آن نشده بود.

تماشاگران در اولین اجرا به سرعت کتهش یافتند. با تمام این ها,تنها یک مرد کوچک اندام بود که هر شب برای تماشای کنسرت می آمد و حتی یک شب را هم از دست نداد. هر چند حضور او برای نمایش  دل گرم کننده بود اما نمی توانست آن کنسرت را از سقوط مالی نجات دهد.

در آخرین شب پس از اجرای برنامه مدیر کنسرت از پشت پرده به روی صحنه آمد و گفت:((خانم ها و آقایان!قبل از این که این جا را ترک کند می خواستم از یک دوست که در ردیف جلو نشسته به خاطر حمایت ارزشمندو بی دریغش تشکر کنم او حتی یک نمایش را هم از دست نداده است!))

مرد ریز نقش برخاست و با لکنت زبان تشکر کرد و گفت: این نهایت شکست نفسی شما را می رساند اما موضوع این است که این جا تنها جایی است که همسرم حتی به فکرش هم نمی رسد دنبالم بگردد!!!)

خدا را شکر که انگیزه ی ما در خدمت به دیگران از دیدگان مردم پوشیده است.

منبع:کتاب ((مثل  زرافه باش,یک سر و گردن از بقیه بالاتر))

نظرات (0)
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 8:4 :: نويسنده : یک دوست

قبل از آن که آدرست را عوض کنی تفکرت را عوض کن.

زندگی را باید با تعداد لبخند هایتان اندازه بگیریر، نه با تعداد قطره های اشکتان.

هر کاری را به بهترین شیوه انجام دهید و بعد چتر اغماض را بالای سرتان بگیرید تا باران انتقاد روی سر و گردن شما نریزد.

لحظه ای فکر کنید:"اگر این دست و آن دست ها را متوقف کنید چه قدر می توانید جلو بروید.

برندگان امروز بازندگان دیروز اند.

نامم را پدرم انتخاب کرد ! نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است راهم را خودم انتخاب خواهم کرد! دکتر علی شریعتی

هر که از سرنوشت دیگران پند نگیرد،دیگران از سرنوشتش پند خواهند گرفت. بزرگمهر

 به گونه ای آرزو کنید که گویی برای همیشه زندگی خواهید کرد و به گونه ای زندگی کنید که گویی همین فردا خواهید مرد. جمیز دین

به خاطر داشته باشید شما در مقطعی زندگی می کنید که یک روز آن را روزگار خوش گذشته می نامید.

ما چه قدر دیر متوجه می شویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعت هایی که با شتاب زدگی و بی رحمی انتظار گذشتن آن را داشتیم.دیل کارنگی

در این دنیا هیچ اتفاقی اتفاقی اتفاق نمی افتد.

بازنده ها وقتی شکست می خورند کنار می کشند و برنده ها تا زمان پیروزی شکست می خورند. رابرت کیوساکی

 

نظرات (0)
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:54 :: نويسنده : یک دوست

سلام . اگه در نوشتن متن ادبی مهارت دارید متن های قشنگ و جذاب و داستان های خودتون رو  اگر کوتاه هستن در نظرات و اگر نه اگردوست داشتین عضو بشین و بنویسید .

ممنون

نظرات (1)
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:38 :: نويسنده : یک دوست

 یک روز کارمند اداره ی پست به نامه هایی که آدرسی نامعلوم داشت ، رسیدگی می کرد. متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته بود:نامه ای به خدا

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کند و بخواند در نامه این طور نوشته شده بود:

خدای عزیزم

بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با مستمری بسیار نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود زد. این تمام پولی بود که تا پایان ماه بایستی خرج می کردم. یکشنبه ی هفته ی دیگر عید است و من 2 نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول نمی توانم چیزی بخرم. هیچ کس را هم ندارم که از او پول قرض بگیرم. ای خدای مهربان تو تنها امید من هستی به من کمک کن.

کارمند اداره ی پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه ی آن ها جیب خود را جست و جو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . سر انجام 96 دلار جمع شدکه آن را در پاکتی گذاشتند و به بیوه زن فرستادند.همه ی کارمندان از این توانسته بودند کار خیری انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از ماجرا گذشت.

تا این که نامه ی دیگری از آن بیوه زن به اداره ی پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا

همه ی کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کنند و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم

چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کنم و روز خوبی را با هم بگذرانیم.من به آن ها گفتم چه هدیه ی خوبی برایم فرستادی، البته 4 دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره ی پست آن را برداشته اند!

نظرات (0)
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:29 :: نويسنده : یک دوست

روزی پیر مردی اعلام کرد که ثروتش را بین دوستانش تقسیم خواهد کرد به شرطی که بر دوستی آن ها واقف شود.

سال ها می گذرد و پیر مرد در میان زمستان پر از برف و کولاک دار فانی را وداع می گوید. آخرین خواسته ی پیر مرد  ان بود که او را در ساعت چهار صبح به خاک بسپارند.

درست است که عده ی زیادی لاف دوستی با او را زده بودند اما فقط سه مرد و یک زن در ساعت چهار صبح برای مراسم تدفین او حاضر شدند.

موقعی که وصیتنامه ی پیر مرد قرائت شد ، معلوم می گردد پیر مرد وصیت کرده بود ثروتش را به طور مساوی میان کسانی تقسیم کنند که در مراسم تدفین او شرکت خواهند داشت.

نکته ی اخلاقی:اول برادریت را ثابت کن ، بعد ادعای ارث و میراث کن.

 

نظرات (0)
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : یک دوست

دانشجویی که سال آخر دانشکده اش را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه ی اول گرفت.

او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا داد خواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده ی شیمیایی "دی هیروژن مونوکسید"توسط دولت را امضا کنند او برای این در خواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود:

1 ـ مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود.

2 ـ عنصر اصلی باران اسیدی است.

3 ـ وقتی به حالت گاز در آید بسیار سوزاننده است.

4 ـ حتی روی ترمز اتو موبیل هم اثر منفی می گذارد.

5 ـ باعث فرسایش  اجسام می شود.

6 ـ حتی در تو مور های مغز ی هم یافت می شود.

از 50 نفر 43 نفر داد خواست را امضا کردند. 6 نفر اصلا علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر  می دانست ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونو کسید" در واقع همان آب است!!!

عنوان  پروژه ی دانشجوی فوق ((ما چه قدر زود باور هستیم )) بود!!

نظرات (0)
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : یک دوست

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روان پزشک پرسیدم:((شما چه طور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری

شدن در بیمارستان نیاز دارد؟))

روان پزشک گفت:ما وان حمام را پر آب می کنیم و یک قاشق چای خوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم وان را خالی کند.

من گفتم: آهان !فهمیدم،آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.

روان پزشک گفت:نه ،آدم عادی در پوش ته وان را برمی دارد . شما می خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟؟؟

نظرات (0)
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : یک دوست

سوال اول - جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟

الف:116سال                                                  ب:100 سال

ج:92 سال                                                      د:150 سال

سوال دوم -کلاه های پاناما در چه کشوری تولید می شود؟

الف:برزیل                                                      ب:پاناما

ج:شیلی                                                        د:اکوادر

سوال سوم -روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرن؟

الف:ژانویه                                                     ب: اکتبر

ج:سپتامر                                                      د:نوامبر

سوال چهارم -اسم جرج ششم چه بود؟

الف:ادر                                                         ب:مانوئل

ج:آلبرت                                                        د:جرج

سوال پنجم -نام جزایر قناری در اقیانوس اطلس از کدام حیوان گرفته شده؟

الف:قناری                                                    ب:توله سگ

ج:کانگارو                                                      د:موش

جواب ها:

1ـجنگ 100 ساله 116 سال طول کشید(1453 -1337 میلادی)

2 ـکلاه پاناما در کشور اکوادر تولید می شود.

3 ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود

4 ـ اسم جرج ششم آلبرت بوده که بعد از رسیدن به پادشاهی به جرج تغیر نام یافت

5 ـ اسم جزایر قناری از کلمه ی لاتین insuiaria canariaبه معنی توله سگ گرفته شده.

نتیجه گیری اخلاقی : این معما در این قسمت آورده شد تا اهمیت ژرف اندیشی و گذارا از سطح اندیشی و عدم فریب توسط ظواهر آشکار می شود. حقایق آن طور که در ظاهر دیده می شود نیستند....

 

نظرات (0)
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 10:31 :: نويسنده : یک دوست

خدایا وقتی به طبیعت با عظمتت می نگرمدر میابم که دستان گرمت را می توان لابه لای برگ سبز درختان احساس کنم.

ای خالق مهربانم وقتی زنجیره ی صورتی و سفید گل ها که آسمان را به زمین گره زده است می بینم تو را در کنارم احساس می کنم.

هر روز با چشمانم می بینم که در وقت ،غروب با قلمی نارنجی وزرد و قرمز دامن آسمان را رنگ می زنی.

پاییز را با چشمانم می دیدم که از ملاقات طبیعت برمیگردد،در آن هنگام پرده ی سکوت آسمان  با شکستن بغض های خداحافظی پاییز پاره پاره شد.

آفریننده ی حکیم من عظمت و شکوهت را روی آب دیدم بر روی طبیعت بر روی قانون گیاه.

هر گاه باد خبر رویش شقایقی را به ارمغان می آورد تو را در خنده ی طبیعت دیدم.

 فهمیدم وقتی جیر جیرک لالایی در گوش درخت می خواندتو در قافیه ی آواز جیر جیرکی.

تو را در گریه های ابر،پشت اشک های شب،در لبخند آفتاب، در پرواز برگی خسته،در زوزه های باد و در اراده ی باران هستی.

حضورت را وقتی احساس کردم که هم سفر قاصدک شدم .

 

 

نظرات (0)
سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : یک دوست

باد را به توفان می سپارم

بهار را به دستان زمستان می سپارم

صدف را به دریا می سپارم

آب را به صداقت می سپارم

دوستی را به دوستم می سپارم

نور را به خورشید می سپارم

لالایی جیر جیر ها را به درختی می سپارم که سایه اش پتوی گرم شب بو هاست

سنگ را به صخره می سپارم

آفتاب را به برگ های خشک پاییزی که مثل فرشی زیر پایت تکان می خورد می سپارم

شقایق را به می سپارم به نسیمی که بالین ابر های آسمانی است

غصه ها را به باران می سپارم

گریه هایم را به لبخند می سپارم

کوه را  می سپارم به پارچه ی آبی لباس رودخانه ای که در کنارش در انتظار پرنده ای تشنه می نشیند.

قلبم را به شادی می سپارم

تو را می سپارمت به خدا....

او که همه چیز را ،همه کس را می سپارد به من و تو و....

 

 

نظرات (0)
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : یک دوست

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
از همسر ...
خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ...
پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."

 

نظرات (0)
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : یک دوست

 

توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
" این ؛ منصفانه نیست !
چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
مگه یادت نیست ؟!
ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
این عادلانه نیست !
من خیلی شاکیم ! "
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
" یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
سنگ پاسخ داد :
" آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
" ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
پس بهش گفتم :
" هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
" این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

منبع: داستان های روزانه

 

نظرات (0)
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : یک دوست

 

 

توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
همه وزيران را صدا زد وگفت
وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
هر كسي يه چيزي گفت
باز هم شاه خوشش نيامد
تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
پير مرد گفت
جمله من اينست
"هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
تو سر من كلاه گذاشتي
پير مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
پس از اين حرف پير مرد رفت
شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
شاه ناراحت شد و درد مند
وزيرش به او گفت
هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
شاه عصباني شد و گفت
انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
چند روزي گذشت
يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
شاه را بستند .
اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول كردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
شاه به وزير خنديد و گفت
اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت چطور؟
وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
ولي آنجا من نبودم
اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
پس به نفع من هم بوده است
وزير اين را گفت و رفت .

منبع: داستان های روزانه

نظرات (0)
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : یک دوست

 چون مارا به دنیا می آورند و بالافاصله با لبخند می پذیرند.

چون شیشه ی شیر را قبل از این که توی حلق ما بریزندپشت دستشان می ریزند.

چون وقتی توی اتاق خرابکاری می کنیم زیاد با ما بد اخلاقی نمی کنند و آبروی ما را نمی برند.

چون وقتی تب می کنیم آن ها هم عرق می ریزند.

چون وقتی توی مهمانی خجالت می کشیم و توی گوششان می گوییم: سیب می خواهم. با صدای بلند می گویند: بی زحمت یک سیب به این بچه بدهید . و مارا عصبانی می کنند.

چون وقتی تازه ساعت 11 شب یادمان می افتد که فلان کار را باید فردا به مدرسه تحویل دهیم"، بعد از یک تشر خودشان هم پا به پای ما زحمت می کشندتا همان نصف شب کارمان تمام شود.

چون وسط سریال های ملو درام گریه می کنند.

چون وقتی غذا می پزنددر قابلمه را که باز می کنی می خواهی هر چه زود تر غذا را با قابلمه قورت بدهی.

چون وقتی مریض می شوند و از ما می خواهند بک لیوان آب برایشان بیاوریم جوری تشکر می کنند که احساس می کنیم قهرمان بزرگی هستیم!!!

چون....

چون....

چون مادرند!!!!

 

 

نظرات (0)
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : یک دوست

من نمی دان که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟؟

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه را باید شست. واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد.

چتر ها را باید بست . زیر باران باید رفت.

فکر را خاطره را زیر باران باید برد. با همه مردم شهر زیر باران باید رفت. دوست را زیر باران باید جست.

زیر باران باید بازی کرد . زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد نیلوفر کاشت.

زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است.

نظرات (0)
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : یک دوست

ای کریم روزی بخش

ای که به من تلاش کردن آموختی تا دستان خالی ام راپر کنم

و لذت بخشش به من چشاندی تا روزی ام را بادیگران قسمت کنم ، تو را سپاس

سپاس که سفره ام را به نان حلال آراستی و مرا از بخشش دیگران بی نیاز ساختی

سپاس که بهار را در آغوش طبیعت سبز آفریدی .

سپاس  ای بخشنده ترین و ای پاک ترین.

تو را سپاس که کامل ترین دین را نصیبم ساختی و مرا دوستدار دینت قرار دادی.

سپاس که آشنایی با محمد و آل او را روزی ام ساختی و محبت آنان را در قلبم انداختی.

نمی دانم چگونه سپاست بگویم!!؟؟

ای مهربان ترین مهربان ها هر روز که برخیزم دستان پر مهرت را  در بوی شقایق ها لمس می کنم در نگاه آسمان. سپاس برای همه ی چیز تا بینهایت سپاس......

نظرات (0)
شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : یک دوست

چرا لباس آسمان همیشه آبی است؟

چرا خورشید هر روز پشت پنجره منتظر میماند؟

چرا مادر آسمان هیچ گاه خیس نمی شود؟

چرا کوچه ی دل تنگی های ابر همیشه بن بست است؟

چرا آفتاب پشت نقاب شب قایم می شود؟

چرا خط رد پای نارنجی  آفتاب هنگام غروب روی زمین نمی افتد و فرشی از نور زیر پای آدم ها پهن نمی کند؟

چرا هر گاه بادکنکی را به سمت آسمان رها می کنی حتی باد پستچی هم نمی تواند  آن را بازگرداند؟

چرا آسمان آخر ندارد؟

چرا پولک لباس سیاه شب هیچ وقت نمی ریزد؟

دلیل همه ی این سوال ها این است که آسمان دلی دارد به وسعت هزاران آسمان. آسمان بدون منت  محبتش را درخت سایه اش را و باران برکتش را به تو می بخشند. تو چه چیزی داری تا ببخشی؟؟

نظرات (0)
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : یک دوست

استاد: وقتی بزرگ شی چه میکنی ؟

شاگرد: عروسی!

استاد: نخیر منظورم اینه که چی میشی ؟

شاگرد: داماد!

استاد: اوووف ،منظورم اینه وقتی بزرگ شی چی حاصل میکنی؟ ...

شاگرد: بچه

استاد: احمق ، وقتی بزرگ شی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟

شاگرد: عروس میگیرم!

استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهند ؟

شاگرد : نوه...!!

نظرات (0)
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : یک دوست

بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ...

دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.

نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید.

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست.

مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی."

نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!"

مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد."

نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است"

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..."

نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست."

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید.

پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست."

نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است."

مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد.

هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ...


نظرات (0)

زندگی گلی است که برای هر کس رنگش متفاوت است برای بعضی ها زندگی سبز است این جور آدم ها آدم هایی هستند که سبز فکر می کنند دستشان را به طبیعت کوک زده اند و هر شب با لالایی جیر جیرک می خوابند. زندگی برای بعضی ها سفید است  و اگر لکه ای رویش باشد خیلی زود و به راحتی دیده می شود. آدم هایی که زندگیشان آبی فیروزه ایست هم کم نیستند، آدم هایی که دوست آسمانند و مادر باران. زندگی بعضی انسان ها  خاکستری است.مه همه جای آن را فرا گرفته است این جور آدم ها نیاز به تحولی بزرگ دارند باید چشمانشان را بشویند تا درست ببینند. اما دقت کرده اید که هر کدام از ما زندگیمان هر رنگی هم باشد دوست داریم بهتر باشد یا شاید بعضی وقت ها به این فکر می کنیم  اگر جای او بودم ......

نگوییم ای کاش زندگیمان بهتر بود بخواهیم خودمان بهتر شویم. برای بهتر بودن باید جذابیت ها را دید و برای دیدن جزابیت ها اول باید جذاب بود. و برای جذاب بودن هم باید بخواهیم که درست و آدم وار زندگی کنیم.!!!

نظرات (0)
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : یک دوست

 زن و شوهری بیش از 60 سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند و هیچ چیز را هم از هم پنهان نمی کردند به جز یک چیز جعبه کفشی که بالای کمد پیر زن بود و به شوهرش گفته بود هیچ گاه در جعبه را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد.

پیر مرد آن جعبه را نادیده گرفت تا این که روزی پیر زن سخت بیمار شد و در بستر بیماری افتاد و پزشکان از اوقطع امید کرده بودند. شوهرش جعبه کفش را برایش آورد و در آن را باز کرد جز 2 عروسک بافتنی و  مقداری پول به مبلغ 90  هزار دلار چیز دیگری در آن نبود پیر مرد درباره ی آن از همسرش پرسید.

پیر زن جواب داد: وقتی تازه ازدواج کرده بودیم مادربزرگم به من گفت: راز خوشبختی در آن است که هیچ گاه مشاجره ای با هم نداشته باشید و گفت هر گاه از دست شوهرت عصبانی شدی  سکوت کن و فقط یک عروسک بافتنی بباف.

پیر مرد خوش حال شد که همسرش فقط دو بار از دست او ناراحت شده است . بعد گفت: این همه پول چیست؟؟ پیر زن جواب داد  پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!!!!!

فقط یک لحظه !!! یک لحظه عصبانیت می تواند تمام زندگیت را به باد دهد. تمام آرزو هایت را ، تمام امید هایت را هر گاه عصبانی شدی اول به عاقبت کاری که می کنی فکر کن. این لحظه برای تو لحظه های طلایی است..!!!

نظرات (1)
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 16:19 :: نويسنده : یک دوست

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!

 

نظرات (0)
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : یک دوست

چند روزی بیشتر از تولد برارد کوچک تر ساکی کوچولو نگذشته بود که ساکی کوچولو از پدر و مادرش درخواست کرد اجازه بدهند او با کودک تنها باشد.

اما مادر و پدرش فکر می کردند ساکی کوچولو هم مثل بچه های 4چهار ،پنج ساله ی دیگر به برادرش حسودی می کند و می خواهد آسیبی به او برساند به همین دلیل جوابشان نه بود.

اما آثاری از حسادت در رفتار ساکی کوچو.لو دیده نمی شد با برادرش  بسیار مهربان و خوش رفتار بود وهر روز اشتیاقش برایتنها ماندن با برادرش زیاد تر می شد .

پس مادر و پدر تصمیم گرفتند او را با برادرش تنها بگذارند ساکی کوچولو از این که  می توانست با کودک تنها باشد بسیار خوش حال شد.

 در به طور کامل بسته نشده بود و مادر و پدر از لای در  یواشکی او را می دیدند.

ساکی کوچولو سرش را نزدیک کودک کرد و گفت: نی نی گوچولو به من بگو خدا چه جوریه؟؟!!!!! داره یادم میره!!!!!!!

نظرات (0)
شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : یک دوست

یک انسان سالم :

1ـامکانات،خواسته ها،توانایی ها،اهداف و علایق خود را میشناسد.

2-در برابر وقایع و اتفاقات سخت زندگی احساس یاس و نا امیدی نمی کند.

3- از زندگی بیشتر احساس رضایت و خوشبختی می کند و کمتر گرفتار نارضایتی و نا خوشنودی می شود.

4-قادر به برقراری ارتباطات و مناسبات دوستانه و صمیمی با دیگران است.

5-خود عهده دار زندگی خویشتن است.

6-خود و دیگران را دوست دارد و از محبت کردن به آن ها لذت می برند.

7-به ماهیت وجودی خود پی برده ،بد و خوب خود را میشناسد و آن را قبول دارد.

8-آشفتگی ها و ناراحتی های خود را به نحوه قابل قبول و جامعه پسند آشکار میسازد

9-توانایی خود کنترلی خوبی دارد، در تنهایی و در جمع احساس شادی و خوشی می کند.

10-واقعیت ها را همان گونه که هست می پذیرد.

11-دیگران را تحقیر نمی کند و برای خود مزیتی قائل نمی شود.

12-اجازه نمی دهند تحت سلطه دیگران قرار گیرند و دیگران را هم تحت سلطه ی خود قرار نما دهند.

13-از هر فرصتی برای دور شدن از نگرانی و رسید به شادی استفاده می کند اما بذله گویی او موجب آزار و اذیت دیگران نمی شود.

14-اجازه تقویت حالت هایی نظیر بد بینی،سوء ظن،غرور ،نخوت،رشک،حسد،خود خواهی و هیجان های منفی از این قبیل را در خود نمی دهد.

15-دیگران از دست و دل و زبان ،پندار و کردارش در امانند.

نظرات (0)
جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : یک دوست

می خواستم به دنیا بیایم در زایشگاه عمومی.پدربزرگم به مادرم گفت:فقط زایشگاه خصوصی!!!! مادرم گفت: چرا؟؟!!پدر بزرگم گفت:مردم چه می گویند؟؟

می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سر کوچیمان مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!! پدرم گفت : چرا؟؟مادرم گفت: مردم چه می گویند؟؟؟

می خواستم بروم رشته ی انسانی پدرم گفت:فقط ریاضی !!! گفتم : چرا؟؟ پدرم گفت مردم چه می گویند؟؟

می خواستم با دختری روستایی ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم!!! گفتم :چرا؟؟ گفت : مردم چه می گویند؟؟

می خواستم پول عروسیم را سرمایه ی زندگیم کنم. پدرم گفت:مگر از روی نعش ما رد شوی!! گفتم : چرا؟؟ گفت : مردم چه می گویند؟؟

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای ساده پایین شهر اجازه کنم همسرم گفت: به همین سادگی شکست خوردی ؟ گفتم چرا؟؟ گفت: مردم چه می گویند؟

می خواستم به اندازه ی وسعم ماشینی مدل پایین بخرم تا عصای دستم باشد همسرم گفت: وای بر من!!! گفتم : چرا؟؟ گفت: مردم چه می گویند؟؟

می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد پسرم گفت: پایین قبرستان.همسرم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟؟زنم گفت: مردم چه می گویند؟؟؟

 مردم . برادرم برای مراسم ترحیمم مراسم ساده ای در نظر گرفت خواهرم اشک ریخت و گفت : مردم چه می گویند؟؟

 از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟؟

خودش سنگ قبری برام سفارش داد که عکسم رویش حک شده بود

حالا من اینجا در خانه ای تنگ حفره دارم و تمام سرمایه ی زندگیم یک جمله بود:مردم چه می گویند؟؟؟

مردمی که این قدر به فکرشان بودیم حالا حتی یادمان هم نیستند..!!!!!

نظرات (0)
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : یک دوست

آدم های زیادی برای خوندن دعای بارون به بالای کوه میرن اماتنها کسانی که با خود چتر می برند به خدا ایمان دارند!!!

نظرات (0)
چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : یک دوست

فرشته فراموش کرد.

فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت:

خدایا، می‌خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می‌خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی‌تاب تجربه‌ای زمینی است.

خداوند درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می‌سپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمی‌آید.

خداوند بالهای فرشته را بر روی پشته‌ای از بال‌های دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه می‌دارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: بازمی‌گردم، حتما بازمی‌گردم. این قولی است که فرشته‌ای به خداوند می‌‌دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی‌بال تعجب کرد. او هر که را می‌دید، به یاد می‌آورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمی‌فهمید چرا این فرشته‌ها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمی‌گردند.

روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی‌آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند.

                                        فرشته هرگز به بهشت برنگشت

نظرات (1)
پيوندها
  • اون بالا ها
  • تبادل لینک
  • ساعت رومیزی ایینه ای
  • رقص نور لیزری موزیک

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اون بالا بالا ها و آدرس زهراگلی.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 3
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 20201
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی