وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان شنبه 30 دی 1391برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : یک دوست
بلیط لطفا!!! سه مهندس و سه حسابدار برای شرکت در یک کنفرانس با قطار به سفر می روند. در ایستگاه، حسابدارها می بینند که آن سه مهندس، فقط یک بلیت می خرند. یکی از حسابدارها می پرسد: «چگونه شما سه نفر می خواهید با یک بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» همگی سوار قطار می شوند. حسابدارها در صندلی خودشان می نشینند، اما هر سه مهندس در یکی از دستشویی ها می چپند و درب را پشت سرشان می بندند. اندکی پس از حرکت قطار، رئیس قطار در حال جمع آوری بلیت ها پیدایش می شود. او درب دستشویی را می زند و می گوید: «بلیت، لطفا.» درب فقط اندکی باز می شود و یک دست که بلیت را نگاه داشته از شکاف در خارج می شود. رئیس قطار بلیت را می گیرد و می رود. حسابدارها این اتفاق را می بینند و قبول می کنند که ایده خیلی زیرکانه ای است. به همین خاطر بعد از کنفرانس، حسابدارها تصمیم می گیرند که در مسیر برگشت از کار مهندس ها تقلید کنند و پول خود را صرفه جویی نمایند. آن ها وقتی به ایستگاه می رسند، فقط یک بلیت برای مسیر بازگشت می خرند. اما در کمال تعجب می بینند که مهندس ها اصلا بلیتی نمی خرند. یکی از حسابدارهای بهت زده می گوید: «چگونه می خواهید بدون بلیت مسافرت کنید؟» یکی از مهندس ها پاسخ می دهد: «ببین و تماشا کن!» وقتی سوار قطار می شوند، سه حسابدار در یکی از دستشویی ها و سه مهندس در یکی دیگر از دستشویی های همان نزدیکی می چپند. قطار حرکت می کند. اندکی بعد یکی از مهندس ها از دستشویی خارج می شود و به سمت دستشویی ای که حسابدارها در آن پنهان شده بودند می رود. درب را می زند و می گوید: «بلیت لطفا.» یک کنسرت ساحلی به دلیل عدم موفقیت در جلب استقبال مردم در آستانه ی ور شکستگی بود,خصوصا که در مطبوعات محلی هم هیچ گونه اظهار نظری راجع به آن نشده بود. تماشاگران در اولین اجرا به سرعت کتهش یافتند. با تمام این ها,تنها یک مرد کوچک اندام بود که هر شب برای تماشای کنسرت می آمد و حتی یک شب را هم از دست نداد. هر چند حضور او برای نمایش دل گرم کننده بود اما نمی توانست آن کنسرت را از سقوط مالی نجات دهد. در آخرین شب پس از اجرای برنامه مدیر کنسرت از پشت پرده به روی صحنه آمد و گفت:((خانم ها و آقایان!قبل از این که این جا را ترک کند می خواستم از یک دوست که در ردیف جلو نشسته به خاطر حمایت ارزشمندو بی دریغش تشکر کنم او حتی یک نمایش را هم از دست نداده است!)) مرد ریز نقش برخاست و با لکنت زبان تشکر کرد و گفت: این نهایت شکست نفسی شما را می رساند اما موضوع این است که این جا تنها جایی است که همسرم حتی به فکرش هم نمی رسد دنبالم بگردد!!!) خدا را شکر که انگیزه ی ما در خدمت به دیگران از دیدگان مردم پوشیده است. منبع:کتاب ((مثل زرافه باش,یک سر و گردن از بقیه بالاتر)) جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 8:4 :: نويسنده : یک دوست
قبل از آن که آدرست را عوض کنی تفکرت را عوض کن. زندگی را باید با تعداد لبخند هایتان اندازه بگیریر، نه با تعداد قطره های اشکتان. هر کاری را به بهترین شیوه انجام دهید و بعد چتر اغماض را بالای سرتان بگیرید تا باران انتقاد روی سر و گردن شما نریزد. لحظه ای فکر کنید:"اگر این دست و آن دست ها را متوقف کنید چه قدر می توانید جلو بروید. برندگان امروز بازندگان دیروز اند. نامم را پدرم انتخاب کرد ! نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم! دیگر بس است راهم را خودم انتخاب خواهم کرد! دکتر علی شریعتی هر که از سرنوشت دیگران پند نگیرد،دیگران از سرنوشتش پند خواهند گرفت. بزرگمهر به گونه ای آرزو کنید که گویی برای همیشه زندگی خواهید کرد و به گونه ای زندگی کنید که گویی همین فردا خواهید مرد. جمیز دین به خاطر داشته باشید شما در مقطعی زندگی می کنید که یک روز آن را روزگار خوش گذشته می نامید. ما چه قدر دیر متوجه می شویم که زندگی و حیات یعنی همان دقایق و ساعت هایی که با شتاب زدگی و بی رحمی انتظار گذشتن آن را داشتیم.دیل کارنگی در این دنیا هیچ اتفاقی اتفاقی اتفاق نمی افتد. بازنده ها وقتی شکست می خورند کنار می کشند و برنده ها تا زمان پیروزی شکست می خورند. رابرت کیوساکی
سلام . اگه در نوشتن متن ادبی مهارت دارید متن های قشنگ و جذاب و داستان های خودتون رو اگر کوتاه هستن در نظرات و اگر نه اگردوست داشتین عضو بشین و بنویسید . ممنون جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 7:38 :: نويسنده : یک دوست
یک روز کارمند اداره ی پست به نامه هایی که آدرسی نامعلوم داشت ، رسیدگی می کرد. متوجه نامه ای شد که روی آن با خطی لرزان نوشته بود:نامه ای به خدا با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کند و بخواند در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی 50 ساله هستم که زندگی ام با مستمری بسیار نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود زد. این تمام پولی بود که تا پایان ماه بایستی خرج می کردم. یکشنبه ی هفته ی دیگر عید است و من 2 نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول نمی توانم چیزی بخرم. هیچ کس را هم ندارم که از او پول قرض بگیرم. ای خدای مهربان تو تنها امید من هستی به من کمک کن. کارمند اداره ی پست تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه ی آن ها جیب خود را جست و جو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند . سر انجام 96 دلار جمع شدکه آن را در پاکتی گذاشتند و به بیوه زن فرستادند.همه ی کارمندان از این توانسته بودند کار خیری انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از ماجرا گذشت. تا این که نامه ی دیگری از آن بیوه زن به اداره ی پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا همه ی کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کنند و بخوانند. مضمون نامه چنین بود: خدای عزیزم چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کنم و روز خوبی را با هم بگذرانیم.من به آن ها گفتم چه هدیه ی خوبی برایم فرستادی، البته 4 دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره ی پست آن را برداشته اند! روزی پیر مردی اعلام کرد که ثروتش را بین دوستانش تقسیم خواهد کرد به شرطی که بر دوستی آن ها واقف شود. سال ها می گذرد و پیر مرد در میان زمستان پر از برف و کولاک دار فانی را وداع می گوید. آخرین خواسته ی پیر مرد ان بود که او را در ساعت چهار صبح به خاک بسپارند. درست است که عده ی زیادی لاف دوستی با او را زده بودند اما فقط سه مرد و یک زن در ساعت چهار صبح برای مراسم تدفین او حاضر شدند. موقعی که وصیتنامه ی پیر مرد قرائت شد ، معلوم می گردد پیر مرد وصیت کرده بود ثروتش را به طور مساوی میان کسانی تقسیم کنند که در مراسم تدفین او شرکت خواهند داشت. نکته ی اخلاقی:اول برادریت را ثابت کن ، بعد ادعای ارث و میراث کن.
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : یک دوست
دانشجویی که سال آخر دانشکده اش را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه ی اول گرفت. او در پروژه ی خود از 50 نفر خواسته بود تا داد خواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده ی شیمیایی "دی هیروژن مونوکسید"توسط دولت را امضا کنند او برای این در خواست خود دلایل زیر را عنوان کرده بود: 1 ـ مقدار زیاد آن باعث تعریق و استفراغ می شود. 2 ـ عنصر اصلی باران اسیدی است. 3 ـ وقتی به حالت گاز در آید بسیار سوزاننده است. 4 ـ حتی روی ترمز اتو موبیل هم اثر منفی می گذارد. 5 ـ باعث فرسایش اجسام می شود. 6 ـ حتی در تو مور های مغز ی هم یافت می شود. از 50 نفر 43 نفر داد خواست را امضا کردند. 6 نفر اصلا علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست ماده ی شیمیایی "دی هیدروژن مونو کسید" در واقع همان آب است!!! عنوان پروژه ی دانشجوی فوق ((ما چه قدر زود باور هستیم )) بود!! به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روان پزشک پرسیدم:((شما چه طور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد؟)) روان پزشک گفت:ما وان حمام را پر آب می کنیم و یک قاشق چای خوری، یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم وان را خالی کند. من گفتم: آهان !فهمیدم،آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روان پزشک گفت:نه ،آدم عادی در پوش ته وان را برمی دارد . شما می خواهید تختتان کنار پنجره باشد؟؟؟ سوال اول - جنگ صد ساله چند سال طول کشید؟ الف:116سال ب:100 سال ج:92 سال د:150 سال سوال دوم -کلاه های پاناما در چه کشوری تولید می شود؟ الف:برزیل ب:پاناما ج:شیلی د:اکوادر سوال سوم -روس ها در چه ماهی انقلاب اکتبر را جشن می گیرن؟ الف:ژانویه ب: اکتبر ج:سپتامر د:نوامبر سوال چهارم -اسم جرج ششم چه بود؟ الف:ادر ب:مانوئل ج:آلبرت د:جرج سوال پنجم -نام جزایر قناری در اقیانوس اطلس از کدام حیوان گرفته شده؟ الف:قناری ب:توله سگ ج:کانگارو د:موش جواب ها: 1ـجنگ 100 ساله 116 سال طول کشید(1453 -1337 میلادی) 2 ـکلاه پاناما در کشور اکوادر تولید می شود. 3 ـ انقلاب اکتبر در ماه نوامبر جشن گرفته می شود 4 ـ اسم جرج ششم آلبرت بوده که بعد از رسیدن به پادشاهی به جرج تغیر نام یافت 5 ـ اسم جزایر قناری از کلمه ی لاتین insuiaria canariaبه معنی توله سگ گرفته شده. نتیجه گیری اخلاقی : این معما در این قسمت آورده شد تا اهمیت ژرف اندیشی و گذارا از سطح اندیشی و عدم فریب توسط ظواهر آشکار می شود. حقایق آن طور که در ظاهر دیده می شود نیستند....
خدایا وقتی به طبیعت با عظمتت می نگرمدر میابم که دستان گرمت را می توان لابه لای برگ سبز درختان احساس کنم. ای خالق مهربانم وقتی زنجیره ی صورتی و سفید گل ها که آسمان را به زمین گره زده است می بینم تو را در کنارم احساس می کنم. هر روز با چشمانم می بینم که در وقت ،غروب با قلمی نارنجی وزرد و قرمز دامن آسمان را رنگ می زنی. پاییز را با چشمانم می دیدم که از ملاقات طبیعت برمیگردد،در آن هنگام پرده ی سکوت آسمان با شکستن بغض های خداحافظی پاییز پاره پاره شد. آفریننده ی حکیم من عظمت و شکوهت را روی آب دیدم بر روی طبیعت بر روی قانون گیاه. هر گاه باد خبر رویش شقایقی را به ارمغان می آورد تو را در خنده ی طبیعت دیدم. فهمیدم وقتی جیر جیرک لالایی در گوش درخت می خواندتو در قافیه ی آواز جیر جیرکی. تو را در گریه های ابر،پشت اشک های شب،در لبخند آفتاب، در پرواز برگی خسته،در زوزه های باد و در اراده ی باران هستی. حضورت را وقتی احساس کردم که هم سفر قاصدک شدم .
سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : یک دوست
باد را به توفان می سپارم بهار را به دستان زمستان می سپارم صدف را به دریا می سپارم آب را به صداقت می سپارم دوستی را به دوستم می سپارم نور را به خورشید می سپارم لالایی جیر جیر ها را به درختی می سپارم که سایه اش پتوی گرم شب بو هاست سنگ را به صخره می سپارم آفتاب را به برگ های خشک پاییزی که مثل فرشی زیر پایت تکان می خورد می سپارم شقایق را به می سپارم به نسیمی که بالین ابر های آسمانی است غصه ها را به باران می سپارم گریه هایم را به لبخند می سپارم کوه را می سپارم به پارچه ی آبی لباس رودخانه ای که در کنارش در انتظار پرنده ای تشنه می نشیند. قلبم را به شادی می سپارم تو را می سپارمت به خدا.... او که همه چیز را ،همه کس را می سپارد به من و تو و....
چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 15:11 :: نويسنده : یک دوست
در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : یک دوست
توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن . منبع: داستان های روزانه
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : یک دوست
توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود منبع: داستان های روزانه یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 16:7 :: نويسنده : یک دوست
چون مارا به دنیا می آورند و بالافاصله با لبخند می پذیرند. چون شیشه ی شیر را قبل از این که توی حلق ما بریزندپشت دستشان می ریزند. چون وقتی توی اتاق خرابکاری می کنیم زیاد با ما بد اخلاقی نمی کنند و آبروی ما را نمی برند. چون وقتی تب می کنیم آن ها هم عرق می ریزند. چون وقتی توی مهمانی خجالت می کشیم و توی گوششان می گوییم: سیب می خواهم. با صدای بلند می گویند: بی زحمت یک سیب به این بچه بدهید . و مارا عصبانی می کنند. چون وقتی تازه ساعت 11 شب یادمان می افتد که فلان کار را باید فردا به مدرسه تحویل دهیم"، بعد از یک تشر خودشان هم پا به پای ما زحمت می کشندتا همان نصف شب کارمان تمام شود. چون وسط سریال های ملو درام گریه می کنند. چون وقتی غذا می پزنددر قابلمه را که باز می کنی می خواهی هر چه زود تر غذا را با قابلمه قورت بدهی. چون وقتی مریض می شوند و از ما می خواهند بک لیوان آب برایشان بیاوریم جوری تشکر می کنند که احساس می کنیم قهرمان بزرگی هستیم!!! چون.... چون.... چون مادرند!!!!
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : یک دوست
من نمی دان که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟؟ چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه را باید شست. واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد. چتر ها را باید بست . زیر باران باید رفت. فکر را خاطره را زیر باران باید برد. با همه مردم شهر زیر باران باید رفت. دوست را زیر باران باید جست. زیر باران باید بازی کرد . زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد نیلوفر کاشت. زندگی تر شدن پی در پی، زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است. ای کریم روزی بخش ای که به من تلاش کردن آموختی تا دستان خالی ام راپر کنم و لذت بخشش به من چشاندی تا روزی ام را بادیگران قسمت کنم ، تو را سپاس سپاس که سفره ام را به نان حلال آراستی و مرا از بخشش دیگران بی نیاز ساختی سپاس که بهار را در آغوش طبیعت سبز آفریدی . سپاس ای بخشنده ترین و ای پاک ترین. تو را سپاس که کامل ترین دین را نصیبم ساختی و مرا دوستدار دینت قرار دادی. سپاس که آشنایی با محمد و آل او را روزی ام ساختی و محبت آنان را در قلبم انداختی. نمی دانم چگونه سپاست بگویم!!؟؟ ای مهربان ترین مهربان ها هر روز که برخیزم دستان پر مهرت را در بوی شقایق ها لمس می کنم در نگاه آسمان. سپاس برای همه ی چیز تا بینهایت سپاس...... شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : یک دوست
چرا لباس آسمان همیشه آبی است؟ چرا خورشید هر روز پشت پنجره منتظر میماند؟ چرا مادر آسمان هیچ گاه خیس نمی شود؟ چرا کوچه ی دل تنگی های ابر همیشه بن بست است؟ چرا آفتاب پشت نقاب شب قایم می شود؟ چرا خط رد پای نارنجی آفتاب هنگام غروب روی زمین نمی افتد و فرشی از نور زیر پای آدم ها پهن نمی کند؟ چرا هر گاه بادکنکی را به سمت آسمان رها می کنی حتی باد پستچی هم نمی تواند آن را بازگرداند؟ چرا آسمان آخر ندارد؟ چرا پولک لباس سیاه شب هیچ وقت نمی ریزد؟ دلیل همه ی این سوال ها این است که آسمان دلی دارد به وسعت هزاران آسمان. آسمان بدون منت محبتش را درخت سایه اش را و باران برکتش را به تو می بخشند. تو چه چیزی داری تا ببخشی؟؟ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : یک دوست
استاد: وقتی بزرگ شی چه میکنی ؟ شاگرد: عروسی! استاد: نخیر منظورم اینه که چی میشی ؟ شاگرد: داماد! استاد: اوووف ،منظورم اینه وقتی بزرگ شی چی حاصل میکنی؟ ... شاگرد: بچه استاد: احمق ، وقتی بزرگ شی برای پدر و مادرت چه میکنی ؟ شاگرد: عروس میگیرم! استاد: لعنتی ، پدر و مادرت در آینده از تو چی میخواهند ؟ شاگرد : نوه...!! سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:37 :: نويسنده : یک دوست
بارش، زیادی سنگین بود و سر بالایی، زیادی سخت ... دانه ی گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس می زد؛ اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید. دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد. نسیم دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم، نفس خداست. مورچه دوباره دانه را بر دوش گذاشت و به نسیم گفت: "گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی." نسیم گفت: "همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای؟!" مورچه گفت: "این منم که گم می شوم. بس که کوچکم. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد." نسیم گفت: "اما نقطه، سرآغاز هر خطی است" مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: "اما من سرآغاز هیچم. ریز و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد ..." نسیم گفت: "چشمی که سزاوار دیدن است، می بیند. چشم های من همیشه بیناست." مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت و شوق ادامه ی گفتگو در او همچنان زبانه می کشید. پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست." نسیم گفت: "اما تو اگر نباشی پس چه کسی دانه ی گندم را بر دوش بکشد و راه ورود نسیم را در دل خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای تو است. در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است." مورچه خندید و دانه ی گندم دوباره از دوشش افتاد. نسیم دانه را به سمتش هل داد. هیچ کس نمی دانست که در گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگوست ... سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:22 :: نويسنده : یک دوست
زندگی گلی است که برای هر کس رنگش متفاوت است برای بعضی ها زندگی سبز است این جور آدم ها آدم هایی هستند که سبز فکر می کنند دستشان را به طبیعت کوک زده اند و هر شب با لالایی جیر جیرک می خوابند. زندگی برای بعضی ها سفید است و اگر لکه ای رویش باشد خیلی زود و به راحتی دیده می شود. آدم هایی که زندگیشان آبی فیروزه ایست هم کم نیستند، آدم هایی که دوست آسمانند و مادر باران. زندگی بعضی انسان ها خاکستری است.مه همه جای آن را فرا گرفته است این جور آدم ها نیاز به تحولی بزرگ دارند باید چشمانشان را بشویند تا درست ببینند. اما دقت کرده اید که هر کدام از ما زندگیمان هر رنگی هم باشد دوست داریم بهتر باشد یا شاید بعضی وقت ها به این فکر می کنیم اگر جای او بودم ...... نگوییم ای کاش زندگیمان بهتر بود بخواهیم خودمان بهتر شویم. برای بهتر بودن باید جذابیت ها را دید و برای دیدن جزابیت ها اول باید جذاب بود. و برای جذاب بودن هم باید بخواهیم که درست و آدم وار زندگی کنیم.!!! سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 11:29 :: نويسنده : یک دوست
زن و شوهری بیش از 60 سال در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی می کردند و هیچ چیز را هم از هم پنهان نمی کردند به جز یک چیز جعبه کفشی که بالای کمد پیر زن بود و به شوهرش گفته بود هیچ گاه در جعبه را باز نکند و درباره ی آن هم چیزی نپرسد. پیر مرد آن جعبه را نادیده گرفت تا این که روزی پیر زن سخت بیمار شد و در بستر بیماری افتاد و پزشکان از اوقطع امید کرده بودند. شوهرش جعبه کفش را برایش آورد و در آن را باز کرد جز 2 عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 90 هزار دلار چیز دیگری در آن نبود پیر مرد درباره ی آن از همسرش پرسید. پیر زن جواب داد: وقتی تازه ازدواج کرده بودیم مادربزرگم به من گفت: راز خوشبختی در آن است که هیچ گاه مشاجره ای با هم نداشته باشید و گفت هر گاه از دست شوهرت عصبانی شدی سکوت کن و فقط یک عروسک بافتنی بباف. پیر مرد خوش حال شد که همسرش فقط دو بار از دست او ناراحت شده است . بعد گفت: این همه پول چیست؟؟ پیر زن جواب داد پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!!!!!!! فقط یک لحظه !!! یک لحظه عصبانیت می تواند تمام زندگیت را به باد دهد. تمام آرزو هایت را ، تمام امید هایت را هر گاه عصبانی شدی اول به عاقبت کاری که می کنی فکر کن. این لحظه برای تو لحظه های طلایی است..!!!
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند
یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : یک دوست
چند روزی بیشتر از تولد برارد کوچک تر ساکی کوچولو نگذشته بود که ساکی کوچولو از پدر و مادرش درخواست کرد اجازه بدهند او با کودک تنها باشد. اما مادر و پدرش فکر می کردند ساکی کوچولو هم مثل بچه های 4چهار ،پنج ساله ی دیگر به برادرش حسودی می کند و می خواهد آسیبی به او برساند به همین دلیل جوابشان نه بود. اما آثاری از حسادت در رفتار ساکی کوچو.لو دیده نمی شد با برادرش بسیار مهربان و خوش رفتار بود وهر روز اشتیاقش برایتنها ماندن با برادرش زیاد تر می شد . پس مادر و پدر تصمیم گرفتند او را با برادرش تنها بگذارند ساکی کوچولو از این که می توانست با کودک تنها باشد بسیار خوش حال شد. در به طور کامل بسته نشده بود و مادر و پدر از لای در یواشکی او را می دیدند. ساکی کوچولو سرش را نزدیک کودک کرد و گفت: نی نی گوچولو به من بگو خدا چه جوریه؟؟!!!!! داره یادم میره!!!!!!! شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : یک دوست
یک انسان سالم : 1ـامکانات،خواسته ها،توانایی ها،اهداف و علایق خود را میشناسد. 2-در برابر وقایع و اتفاقات سخت زندگی احساس یاس و نا امیدی نمی کند. 3- از زندگی بیشتر احساس رضایت و خوشبختی می کند و کمتر گرفتار نارضایتی و نا خوشنودی می شود. 4-قادر به برقراری ارتباطات و مناسبات دوستانه و صمیمی با دیگران است. 5-خود عهده دار زندگی خویشتن است. 6-خود و دیگران را دوست دارد و از محبت کردن به آن ها لذت می برند. 7-به ماهیت وجودی خود پی برده ،بد و خوب خود را میشناسد و آن را قبول دارد. 8-آشفتگی ها و ناراحتی های خود را به نحوه قابل قبول و جامعه پسند آشکار میسازد 9-توانایی خود کنترلی خوبی دارد، در تنهایی و در جمع احساس شادی و خوشی می کند. 10-واقعیت ها را همان گونه که هست می پذیرد. 11-دیگران را تحقیر نمی کند و برای خود مزیتی قائل نمی شود. 12-اجازه نمی دهند تحت سلطه دیگران قرار گیرند و دیگران را هم تحت سلطه ی خود قرار نما دهند. 13-از هر فرصتی برای دور شدن از نگرانی و رسید به شادی استفاده می کند اما بذله گویی او موجب آزار و اذیت دیگران نمی شود. 14-اجازه تقویت حالت هایی نظیر بد بینی،سوء ظن،غرور ،نخوت،رشک،حسد،خود خواهی و هیجان های منفی از این قبیل را در خود نمی دهد. 15-دیگران از دست و دل و زبان ،پندار و کردارش در امانند. جمعه 8 دی 1391برچسب:, :: 11:1 :: نويسنده : یک دوست
می خواستم به دنیا بیایم در زایشگاه عمومی.پدربزرگم به مادرم گفت:فقط زایشگاه خصوصی!!!! مادرم گفت: چرا؟؟!!پدر بزرگم گفت:مردم چه می گویند؟؟ می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سر کوچیمان مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی!! پدرم گفت : چرا؟؟مادرم گفت: مردم چه می گویند؟؟؟ می خواستم بروم رشته ی انسانی پدرم گفت:فقط ریاضی !!! گفتم : چرا؟؟ پدرم گفت مردم چه می گویند؟؟ می خواستم با دختری روستایی ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم!!! گفتم :چرا؟؟ گفت : مردم چه می گویند؟؟ می خواستم پول عروسیم را سرمایه ی زندگیم کنم. پدرم گفت:مگر از روی نعش ما رد شوی!! گفتم : چرا؟؟ گفت : مردم چه می گویند؟؟ می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای ساده پایین شهر اجازه کنم همسرم گفت: به همین سادگی شکست خوردی ؟ گفتم چرا؟؟ گفت: مردم چه می گویند؟ می خواستم به اندازه ی وسعم ماشینی مدل پایین بخرم تا عصای دستم باشد همسرم گفت: وای بر من!!! گفتم : چرا؟؟ گفت: مردم چه می گویند؟؟ می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد پسرم گفت: پایین قبرستان.همسرم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟؟زنم گفت: مردم چه می گویند؟؟؟ مردم . برادرم برای مراسم ترحیمم مراسم ساده ای در نظر گرفت خواهرم اشک ریخت و گفت : مردم چه می گویند؟؟ از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟؟ خودش سنگ قبری برام سفارش داد که عکسم رویش حک شده بود حالا من اینجا در خانه ای تنگ حفره دارم و تمام سرمایه ی زندگیم یک جمله بود:مردم چه می گویند؟؟؟ مردمی که این قدر به فکرشان بودیم حالا حتی یادمان هم نیستند..!!!!! چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : یک دوست
آدم های زیادی برای خوندن دعای بارون به بالای کوه میرن اماتنها کسانی که با خود چتر می برند به خدا ایمان دارند!!! چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : یک دوست
فرشته فراموش کرد. فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: خدایا، میخواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا میسپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمیآید. خداوند بالهای فرشته را بر روی پشتهای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است. فرشته گفت: بازمیگردم، حتما بازمیگردم. این قولی است که فرشتهای به خداوند میدهد. فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بیبال تعجب کرد. او هر که را میدید، به یاد میآورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمیفهمید چرا این فرشتهها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمیگردند. روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمیآورد؛ نه بالش را و نه قولش را. فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت پيوندها
|
|||||||||||||||||||
![]() |