وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : یک دوست
فرشته فراموش کرد. فرشته تصمیمش را گرفته بود. پیش خدا رفت و گفت: خدایا، میخواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه میخواهم و مهلتی کوتاه. دلم بیتاب تجربهای زمینی است. خداوند درخواست فرشته را پذیرفت. فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا میسپارم؛ این بال ها در زمین چندان به کار من نمیآید. خداوند بالهای فرشته را بر روی پشتهای از بالهای دیگر گذاشت و گفت: بالهایت را به امانت نگاه میدارم، اما بترس که زمین اسیرت نکند، زیرا که خاک زمینم دامنگیر است. فرشته گفت: بازمیگردم، حتما بازمیگردم. این قولی است که فرشتهای به خداوند میدهد. فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بیبال تعجب کرد. او هر که را میدید، به یاد میآورد. زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود. اما نمیفهمید چرا این فرشتهها برای پس گرفتن بالهایشان به بهشت برنمیگردند. روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد. و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمیآورد؛ نه بالش را و نه قولش را. فرشته فراموش کرد. فرشته در زمین ماند. فرشته هرگز به بهشت برنگشت نظرات شما عزیزان:
سلام عزیزم.وبت خیییییییلی قشنگبود.دیدی به قولم عمل کردم
![]() پيوندها
|
|||
![]() |