وقتی خورشید طلوع می کند
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی‌تابم، که دلم می‌خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
شنبه 26 اسفند 1391برچسب:, :: 20:11 :: نويسنده : یک دوست

دعایت می‌کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی، بی‌عشق نازیباست
دعایت می‌کنم، با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی، تبسم را به لب‌های عزیزی، هدیه فرمایی
بیابی، کهکشانی را درون آسمان تیره شب‌ها
بخوانی نغمه‌ای با مهر
دعایت می‌کنم، در آسمان سینه‌ات
خورشید مهری، رخ بتاباند
دعایت می‌کنم‌، روزی زلال قطره اشکی
بیابد راه چشمت را
سلامی از لبان بسته‌ات، جاری شود با مهر
دعایت می‌کنم، یک شب تو راه خانه خود، گم کنی
با دل بکوبی، کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می‌کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن
فاصله داری
و هنگامی که ابری‌، آسمان را با زمین، پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را، از نوازش‌های بارانی
دعایت می‌کنم
روزی بفهمی، گرچه دوری از خدا
اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می‌کنم، روزی دلت بی‌کینه باشد، بی‌حسد
با عشق
بدانی جای او در سینه‌های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه‌ات را پر کند از نور
ببوسی سجده‌گاه خالق خود را
دعایت می‌کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالی‌ات را پر کنی از حاجت و
با او بگویی:
بی‌تو این معنای بودن، سخت بی‌معناست
دعایت می‌کنم روزی
نسیمی، خوشه اندیشه‌ات را
گرد و خاک غم، بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می‌کنم وقتی به دریا می‌رسی
با موج‌های آبی دریا، به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش، بیاموزی
بسان قاصدک‌ها، با پیامی، نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینان، بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی، بنوشانی
دعایت می‌کنم روزی بفهمی،
در میان هستی بی‌انتها، باید تو می‌بودی
بیابی جای خود را، در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را، به یاد آرد
دعایت می‌کنم عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره‌ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می‌پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ‌کس
دعایت می‌کنم روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

تو هم ای خوب من روزی دعام کن............

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : یک دوست

 کم کم قدم هایش را استوار تر می کند.پا ها ی زمستان روی شانه های طبیعت سنگینی می کند. برف ها آب

شده اند شبنم آرام آرام  رخت خواب سبز رنگش را رها می کند و به اشتیاق آسمان روانه می شود.

 رد پای صورتی و سفیدش لا به لای  لبخند های درختان پیدا می شود.

خورشید از پنجره ی آسمان رویش جوانه ها را نگاه می کند.

باران  چشم انتظار آمدن کسی است.

سبزه سبز می شود، سنبل جانی دوباره می گیرد ،آدم ها ............

آری بهار است .بهار است که میایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد.

 

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 16:3 :: نويسنده : یک دوست

یک شرکت موفق در زمینه تولید محصولات آرایشی، طی یک اعلان عمومی در یک شهر بزرگ از مردم درخواست کرد تا نامه ای مختصر درباره زیباترین زنی که می شناسند، همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند... در عرض چند هفته، هزاران نامه به شرکت ارسال شد!

 

در بین همه نامه های دریافتی، نامه یک پسر جوان توجه کارکنان را جلب کرد و فورا آن را به دست رئیس شرکت رساندند. آن پسر در نامه اش نوشته بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیرنشین زندگی می کنند. با تصحیح برخی از کلمات، خلاصه نامه او به شرح زیر است:

 

" زن زیبایی یک خیابان پایین تر از ما زندگی می کند. من هر روز او را ملاقات می کنم. او به من این احساس را می دهد که من مهم ترین پسر دنیا هستم. ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد. او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم، همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند. "

 

آن پسر نامه ا ش را با این مطلب خاتمه داده بود: " این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست. امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم. "

 

رئیس شرکت در حالی که تحت تأثیر این نامه قرار گرفته بود، خواست که عکس این زن را ببیند. منشی عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته بود. موهای خاکستریش را دم اسبی کرده و چین و چروک های صورتش در خطوط چین و چروک های چشمانش محو شده بود.


رئیس شرکت با تبسم گفت: " ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم. او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارند! "

برگرفته از کتاب : من منم!!

چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 15:34 :: نويسنده : یک دوست

وقتی خودم را از بالای ساختمان پرتاب کردم....

در طبقه ی دهم  زن و شوهری به ظاهر مهربان را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه ی نهم ((پیتر)) قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد.

در طبقه ی هشتم ((می ))گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه ی هفتم ((دن)) را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد !!

در طبقه ی ششم ((هنگ)) بیکار را دیدم که هنوز هم  روزی هفت روزنامه می خرد تا بلکه کاری پیدا کند!

در طبقه ی پنجم((وانگ )) به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه ی چهارم ((رز)) را دیدم که باز با همسرش کتک کاری کرده بود!!!!

در طبقه ی سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید.

در طبقه ی دوم ((لی لی )) را دیدم که به عکس شوهرش که از 3 ماه قبل مفقود شده بود زل زده است.

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم. اما حالا می دانم که هر کسی گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد. بعد از دیدن همه فهمیدم که مضعم آن قدر ها هم بد نبوده است!

حالا به کسانی که همین حالا دارند مرا نگاه می کنند فکر می کنم.آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند وضعشان آنقدر ها هم بد نیست!!!!!!!

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : یک دوست

هنگامی که ناسا برنامه ی فرستادن  فضانورد به فضا را آغاز کرد با مشکل کوچکی روبه رو شد.

آن ها دریافتند که خودکار های موجود در فضا بدون جاذبه کار نمی کند.

در واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمی یابد و روی سطح کاغذ نمی ریزد. برای حل این مشکل آن ها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند.

تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید ، 12 ملیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری طراحی کردند که در محیط بدون جاذبه کار می کرد.زیر آب می نوشت و روی هر سطحی حتی کریستال می نوشت و از دمای  صفر تا 300 دجه ی سانتی گراد کار می کرد.

........اما روس ها راه حل ساده تری داشتند آن ها از مداد استفاده کردند.!!!!!!!!!!!!!!

نکته ی اخلاقی: مشکلات ساده و پیش افتاده ی زندگی را  بزرگ و عظیم نکنیم و به زبان ساده تر لقمه را دور دهان خود نچرخانید.

هر روز در اطراف ما هزاران سیب از درخت می افتد اما آنچه وجود ندارد دیدگاه نیوتونی است.((استراتوژی اثر بخش.))

چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : یک دوست

پيرمردي تنها در سرزمین سوتا زندگي مي کرد .

او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند

اما اين کار خيلي سختي بود .

تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .

پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :

پسر عزيزم

من حال خوشي ندارم

چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .

من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم

چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.

من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام.

اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.

من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .

دوستدار تو پدر

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام . "

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند

و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .

پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار

اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقي :

هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد

اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

منبع:داستان های روزانه

پيوندها
  • اون بالا ها
  • تبادل لینک
  • ساعت رومیزی ایینه ای
  • رقص نور لیزری موزیک

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اون بالا بالا ها و آدرس زهراگلی.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 20120
تعداد مطالب : 75
تعداد نظرات : 27
تعداد آنلاین : 1

دریافت کد پیغام خوش آمدگویی