وقتی خورشید طلوع می کند در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم، که دلم میخواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید اگر دوست داشتین نظر بدین خوش حال میشم .ممنون برای تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات یادتون نره آخرین مطالب
نويسندگان سه شنبه 17 بهمن 1391برچسب:, :: 16:17 :: نويسنده : یک دوست
لبخندی بر لب مرد جوان نشست. پیر مرد ادامه داد: در این زمان هست که تو می خواهی بیای و دختر منو ملاقات کنی و بیشتر باهم آشنا بشین. مرد جوان با تجسم این موضوع بار دیگر لبخند زد. ـ دختر من هم کم کم به تو علاقه مند میشه و همیشه چشم انتظار تو هست که بیای. و پس از ملاقات های مکرر تو هم عاشقش می شی و ازش می خوای با تو ازدواج کنه. مرد جوان دوباره لبخند زد. ـ یه روزی هر 2 تا تون میاین پیش من و عشقتون رو اعتراف می کنین و از من واسه ازدواجتون اجازه می خوایند. مرد جوان: اوه... بله.. حتما.و تبسمی بر لبانش نشست. پیر مرد با عصبانیت به مرد جوان گفت:من هیچ وقت اجازه نمی دم که دختر دسته گلم با آدمی مثل تو که حتی یک ساعت مچی هم نداره ازدواج کنه.... می فهمی؟؟؟ و با عصبانیت دور شد.... نظرات شما عزیزان: هانیه
![]() ساعت16:37---17 بهمن 1391
قشنگ بود و با حال..
![]() ![]() ![]() پيوندها
|
|||
![]() |